با سلام
من دختری 27 ساله هستم که از لحاظ اجتماعی و تحصیلی موقعیت خوبی دارم .تا سن 22 سالگی درگیر درس بودم و اصلا به ازدواج ودوستی با جنس مخالف فکر نمی کردم و از آنجایی که مطالعه ام زیاد بود همیشه به زندگی و مشکلات با دید مثبت نگاه می کردم ( نیمه پر لیوان را می دیدیم ) تا اینکه در سن 22 سالگی و ترم آخر دوره کارشناسی باآقایی آشنا شدم و کم کم به او علاقمند شدم.او هم به من علاقمند شد ولی 6 ماه بعد از آشناییمان فهمیدم ازدواج کرده و حتی زمانی که با من بوده دوران عقد را سپری می کرده و بعد از اینکه من متوجه شدم همچنان می خواست دوستی اش را با من حفظ کند و می گفت من تو را دوست دارم و به اجبار خانواده مجبور شدم ازدواج کنم ولی من پا پس کشیدم و این رابطه را ادامه ندادم ولی این آقا تا 5 سال بعد از این جریان دست بردار نبود . چون اولین رابطه عاطفی ای بود که با پسر داشتم از لحاظ روحی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و دیدم نسبت به آقایون تغییر کرد ولی باز گفتم همه مثل هم نیستند .یک سال بعد از این جریان با پسر دیگری آشنا شدم که از لجاظ فکری خیلی به خودم نزدیک بود ولی دایم از مساله ای فرار می کرد یعنی از اینکه در این رایطه وابستگی پیش آید گریزان بود و منم که شرایط رو جنین میدیدم سعی می کردم خیلی به او وابسته نشم ولی شدم .به خاطر تحصیل من 2 سال بین ما فاصله ایجاد شد و من به شهر دیگری رفتم ولی گاهی از همدیگه احوالی می گرفتیم تا اینکه بعد 3 سال مجددا خودش تماس گرفت که با هم بیشتر باشیم و تو خیلی خوبی و از این حرفا.( چون در این مدت که من نبودم مثل اینکه نامزد کرده بوده و نامزدیش به هم خورده بود البته بنا به گفته خودش طرف خیلی دنبال مادیات بوده و سر همین قضیه نامزدیش به هم خورده ) اولش سعی کردم حرفاشو باور نکنم ولی تماسهای زیادش و اصرار برای دیدن همدیگه باعث شد باز تو زندگیم بپذیرمش .تو همین دوران بود که فهمیدم مادر و پدرش از هم جدا شدن البته اولا حدس می زدم ولی هیچ وقت به روش نیاوردم ویا سوالی در این مورد نپرسیدم که باعث ناراحتیش شه . خلاصه بعد از 5 ماه از بازگشت مجددش تولدش را جشن گرفت و من رابه همراه دختر عمویم و نامزد او و دوستم دعوت کرد و ما به چشن تولد او رفتیم ولی همگی در کمال حیرت دیدیم که آقا یک دوست دختر دارد که خیلی هم با او صمیمی است و او را هم دعوت کرده . جالبتر اینکه خانم را می شناختم و ایشون طلاق گرفته بودند و یک پسر 5 ساله هم دارند. اون شب بدترین شب زندگیم بود و اون آقا خیلی عادی برخورد کرد جوری که به من اجازه اعتراض نداد و فرداش که زنگ زد و من اعتراض کردم گفت اینقدر صمیمی نیستم اونم یک دوسته مثل بقیه و این صمیمیت دیگه دیشب پیش اومد .خلاصه سعی کردم این آقارو فراموش کنم و دیگه باهاش کاری نداشته باشم و به خاطر کارم دقیقا یک هفته بعد از این جریان از اون شهر نقل مکان کردم. از اون به بعد دیگه نتونستم به هیچ پسری اعتماد کنم حتی بعد اون قضیه چند مورد دیگه پیش اومد واسم ولی زود رابطه رو تموم کردم خودم ،چون دیگه می ترسیدم و نمی تونستم اعتماد کنم و هر کس منو میبینه میگه چقدر عوض شدی چقدر بدبین شدی !!!!!!!! از این حالتم حالم داره بهم می خوره . مخصوصا که تو این مدت با کسای دیگه که آشنا شدم هر کدومشون یک حرفی زدن که به بدبینی ام دامن زدن. مثلا اینکه گفتن ما فقط دوستیم وهر رابطه ای یک روز تموم میشه و اینکه حواست باشه وابسته نشی یک وقت و یا اینکه فقط برای تامین نیاز جنسی می خواستن باهام باشن . حس می کنم دارم نابود می شم .حس میکنم هر کس گوشه ای از اعتماد و مثبت اندیشی ام را برداشت و با خودش برد.و خیلی دلم می خواد مثبت باشم ولی نمیتونم.از آینده ام می ترسم . کمکم کنید. من اگه با این بدبینی ام ازدواج کنم می دونم که نمی تونم زندگی خوبی داشته باشم و و جالب اینکه روز به روز اینقدر از خیانت در ازدواج می شنوم که دیگه از همه چی ترسیده شدم. کمکم کنید.
با تشکر